چکه چکان باران باز هوا را پر از یاد تو کرده ای نازنین؛
باز چشم هایم به آسمان حسادت کرد و نگاهم به جای خالی تو عادت نکرد
امشب خبری از ماه نیست . ماه من هم گم شده انگار
و سرما شلاق می کشد بر تن شلاق دیده ی من
جنون خون پیکرم ، فواره فواره می خواند لیلاترین شعرهای دیوانگی اش را
باد ، زوزه ای مرگبار کشید چنگ در پیکر زخم خورده ام زد . انگار می خواهد مرا با خود ببرد تا آن سوی دورها !
به یاد آن باران ها که چترم . پناه شانه ی تو بود مگر می توان نگریست ؟!
حال دیگر چشمهایم به آسمان طعنه می زنند
تمنای دست هایم تا آغوش تو دراز است
و باز حسرت چشم هایم به رنگ نبودنت ...
شاهزاده ی رویاهای رنگین ؛ مالک قصر آرزوها
درس درس عشق و انتظارت در مکتب
دلم هرگز تکراری نخواهد شد
تا ابدیت ثانیه هایی که خدا آفرید دوستت دارم ...